معنی ظاهر شخص

حل جدول

ظاهر شخص

دک و پز

دک و پوز

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

ظاهر

پیدا، آشکار، هویدا، نمایان،
(اسم) از نام‌های خداوند،
* ظاهر ساختن: (مصدر متعدی) = * ظاهر کردن
* ظاهر شدن: (مصدر لازم)
آشکار گشتن، نمایان شدن،
[قدیمی، مجاز] تحقق یافتن،
* ظاهر کردن: (مصدر متعدی) آشکار کردن، نمایان ساختن،
* ظاهر گشتن: (مصدر لازم) = * ظاهر شدن
* ظاهر‌و‌باطن: [مجاز] همه‌چیز،


شخص

سیاهی انسان که از دور دیده شود،
آدمی، انسان،
خود (برای تٲکید): شخص شما،
(حقوق) آن‌که دارای حق و وظیفه است: شخص حقیقی،
[قدیمی] بدن انسان، کالبد مردم، تن،
* شخص اول مملکت: [مجاز] ارجمندترین و گرامی‌ترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد، پادشاه، رئیس دولت،
* شخص ثالث: (حقوق) شخصی غیر از مدعی و مدعیٌ‌علیه که در مرحلۀ دادرسی وارد دعوی شود، سوم‌کس،

فارسی به عربی

شخص

رجل، زمیل، شخص، واحد


ظاهر

احساس، خارج، خارجی، سطح، سمت، شکل، ظاهر، ظهور، عاده، مظهر، نظره، هیئه

عربی به فارسی

ظاهر

پیدا , اشکار , ظاهر , معلوم , وارث مسلم


شخص

دخشه , شخص , فرد , تک , منحصر بفرد , متعلق بفرد , نفر , ادم , کس , وجود , ذات , هیکل , سفت , شق , سیخ , مستقیم , چوب شده , مغلق , سفت کردن , شق کردن

فرهنگ فارسی آزاد

ظاهر

ظاهِر، آشکار- ظاهر- نمایان- خلاف باطن-هویدا- از اَسْماء الله است،

لغت نامه دهخدا

شخص

شخص. [ش َ] (ع اِ) کالبد مردم و جز آن و تن او. (منتهی الارب). در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. (از اقرب الموارد). جسم. هیکل. اندامهای آدمی بتمامه:
غذای روح سماع است و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن به اسماع طبعگشای.
فرخی.
تاجی شدست شخص من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
جمله ٔ میان دو کوه از شخص او پر شده بود. (اسرارالتوحید ص 81).
ز هر نوع و هر شخص ازاشخاص وی
نهادست زی تو نوادر سؤال.
ناصرخسرو.
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی جان از قیاس
اهل بیت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.
ناصرخسرو.
سرخ است و قوی روی شخص دولت
تا اوتن زرد و نزار دارد.
مسعودسعد.
ناجانور بدیع یکی شخص پرهنر
گه خامش است و گاهی گویا چو جانور.
مسعودسعد.
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر.
مسعودسعد.
چو شخصی است در وی نفسهاروان
چوشاخی است زو شادمانی ثمر.
مسعودسعد.
همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر.
مسعودسعد.
آن پادشا تویی که برای تو
در شخص پادشاهی جان باشد.
مسعودسعد.
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر.
سنایی.
یک رویه کرد خواهد گیتی ترا از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.
سنایی.
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خوردست و بیرون داده از تاک رزستانش.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده است شخصم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.
خاقانی.
چون ماه در ظلمت نهفته شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150).
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند.
نظامی.
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ.
نظامی.
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکرجان نیاید.
نظامی.
آنکه شخص آفرید و بازوی سخت
یا فضیلت همی دهد یا بخت.
سعدی.
|| گاهی از این کلمه ذات مخصوص اراده شود. (از اقرب الموارد). در عرف علما فرد مشخص معین است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || گاهی از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مؤنث و چه بسا به زن اختصاص پیدا کند. ج، شُخوص، اَشخاص، اَشخُص. (از اقرب الموارد):
چنان به نظره ٔ اول زشخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظره ٔ ثانی.
سعدی.
|| خود. مأخوذ از عربی. (ناظم الاطباء). وجود: اگر... وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). امیر احمد را گفت: به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار. (تاریخ چ ادیب بیهقی ص 272). در این بلیه... دیده ٔ امام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح و شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرای نزدیک سازد وآهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 444). || کس. فرد غیرمعلوم. آدم ناشناس. فرد. (از ناظم الاطباء): شنیدم که شخصی بود در بلخ. (روضه العقول).
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد.
سعدی.
چنان خواندم که چون پیغامبر را غسل همی کردند آوازی شنیدند در آن خانه از شخصی ناپیدا، السلام و رحمهاﷲ و برکاته علیکم اهل البیت. (مجمل التواریخ و القصص). || (اصطلاح منطق) عبارت است از ماهیتی که معروض تشخص قرار میگیرد نه به این صورت که معروض بودن قید آن باشد بلکه متقید به آن است و به عبارت دیگر فرق میان شخص و تشخص به اعتبار است. یعنی ماهیت کلی همان حقیقت اشخاص است و اختلاف آنها اعتباری است.توضیح آنکه تشخص که بر اثر عروض آن شخص تحقق می یابددو اصطلاح دارد: اصطلاح منطقی و اصطلاح فلسفی. در منطق مراد از تشخص، بودن شی ٔ است بنحوی که فرض اشتراک آن بین افراد کثیر ممتنع باشد و آن مساوی با جزئیت است. و اما تشخص در اصطلاح فلسفی بودن شی ٔ است به صورتی که از هرچه غیر از آن است ممتاز و جدا باشد و آن با وجود خارجی شی ٔ حاصل میشود. و به عبارت دیگر تشخص درفلسفه مساوی است با وجود جزئی اشیاء و آن چیزی است که هر شی ٔ را از غیر خود ممتاز میسازد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شفا ج 2 ص 502 و اسفار ج 1 ص 24 و شرح منظومه ٔ سبزواری ص 102 شود. || (اصطلاح حقوق) آن کسی است که برای به دست آوردن حق و عمل به واجبات صلاحیت داشته باشد و موجودی است که از نظر قانونی می تواند موضوع حق قرار بگیرد. بنابراین عمل هم شخص است اگر از حقوقی متمتع شود و شخص حقوقی هم شخص است چونکه موضوع حق قرار می گیرد.
- شخص ادعائی، از مخترعات علامه ٔ تفتازانی در مجاز عقلی است که گوید شی ٔ از نظر ذات خود غیرمتعدد است و به اعتبار مقایسه ٔ آن با اموری دیگر تعدد پیدا میکندمانند قرآن که از نظر ذات کلام خدا بودن یکی است و از نظر محل نزول و موضوع متعدد است. (از دستورالعلماء).
- شخص اعتباری، شخص حقوقی، در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا شرکت یا انجمن که قانون مانند افراد طبیعی برای آن شخصیت حقوقی مستقل قائل شده است. (از الموسوعه العربیه المیسره).
- شخص اول، برجسته ترین و ارجمندترین فرد.
- شخص اول مملکت، رئیس حکومت. رئیس دولت.
- شخص ثالث، در دعاوی فرد سومی است جز از طرفین دعوی. در آئین دادرسی کسی را گویند که خود یا نماینده اش در مرحله ٔ دادرسی که منتهی به صدور حکم یا قرار شده است به عنوان احد از اصحاب دعوی دخالت نداشته باشد. این اصطلاح در مورد «اعتراض شخص ثالث » و «قاعده ٔ نسبی بودن احکام » بسیار قابل توجه است. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقوقی، شخص اعتباری. در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا انجمن یا گروهی از افراد ناس (جدا از شخصیت خودشان) که موضوع حق و تکلیف قرار گرفته باشند. به عبارت دیگر هرگاه دو تن یا بیشتر از افراد انسانی بطور جمعی موضوع حق (یا حق و تکلیف) قرار گیرند. بدانها اصطلاحاً اطلاق شخص حقوقی میشود. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقیقی، شخص طبیعی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
- شخص خصوصی، آن شخص حقوقی است که اساساً موضوع «حقوق خصوصی » واقع شود مانند شرکتهای تجارتی و انجمنها. (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص طبیعی، شخص حقیقی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
|| سیاهی چیزی که از دور پیدا شود. (مقدمه ٔ ترجمان القرآن جرجانی). || سایه ٔ انسان و غیره. (از اقرب الموارد).

شخص. [ش َ] (اِخ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 72 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


ظاهر

ظاهر. [هَِ] (اِخ) (شیخ...) صدفی. او راست: «السر المصون فیما کرم به المخلصون ». (کشف الظنون).

ظاهر. [هَِ] (اِخ) ابن عمربن ابی زیدان (1106- 1196 هَ. ق.). مردی زیرک و شجاع بود. اصل وی از مدینه است و یکی از نیاکان او به فلسطین مهاجرت کرد و آنجا توطن گزید. پدرظاهر در روزگار ولایت امیر بشیر شهابی بر لبنان، حاکم صفد و توابع آن بود و پس از او پسرش ظاهر به حکومت صفد نشست. سلیمان پاشا والی دمشق در سال 1150 هَ. ق. به مقاتله ٔ وی برخاست و ظاهر در طبریه متحصن شد و چون سلیمان پاشا دفعهً وفات یافت و یا به قولی مسموم گشت، در کار ظاهر گشایشی پیدا آمد و بر عکه و ناصریه و طبریه دست یافت. و عثمان پاشا والی دمشق به سرکوبی وی مأمور شد ولی سپاهیان ظاهر او را منهزم ساختند و ولایات صیدا و عکه و حیفا و یافا و رمله و جبل نابلس و نواحی مشرق اردن و صفد و جبل عامل زیر فرمان او درآمد و حکومت عثمانی در ساحل حیفا نیز اضطراراً او را به حکومت آن نواحی بشناخت و پس از این وقایع مردی به نام ابوالذهب که از سران لشکر مصر بود بر وی خروج کرد و حکومت را از چنگ او بیرون کرد و کار ظاهر به خواری کشید. اما چون ابوالذهب ناگهانی در صیداء به سال 1188 بمرد، ظاهر بار دیگر ولایات وسیعه ٔ خود را تحت سلطه ٔ خویش درآورد و همچنان بر حکومت باقی بود تاآنگاه که دولت عثمانی دسته ای از کشتی ها برای فتح عکه مجهز کرد و ظاهر که سرگرم تهیه ٔ وسائل مقاومت بود گرفتار تزویر و خیانت یکی از سرداران مغربی خویش گردید و کشته شد. (الاعلام زرکلی چ مصر ج 2 صص 454-455).

ظاهر. [هَِ] (اِخ) ابن ابی منصور الحاکم، مکنی به ابوالحسن و ملقب به الظاهر لاعزاز دین اﷲ. هفتمین خلیفه ٔ فاطمی. او در 27 شوال 411 هَ. ق. به جای پدر به خلافت نشست و در نیمه ٔ شعبان 427 پس از پانزده سال و نه ماه و هفده روز خلافت درگذشت. مدت عمر وی سی وسه سال بود. و او مردی نیکوسیرت و سائس و نسبت به رعیت منصف و خوشگذران بود و کارها بر وزیر ابی القاسم علی بن احمد الجرجرائی میرفت، چه ظاهر مقام کفایت وامانت وی دانسته بود. پس از ظاهر پسر او المستنصر باﷲ به خلافت نشست. (الکامل ابن اثیر چ مصر ج 5 ص 186).

ظاهر. [هَِ] (ع ص) نعت فاعلی از ظهور. آشکار. پدیدار. هویدا. معلوم. واضح. روشن. عیان. باهر. مرئی. پدیدآینده. نمودار. بیان کننده. پدید. زمم: این قاضی شغلها و سفارتهای بانام کرده و در هریک از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته. (تاریخ بیهقی). ما آن نصیحت قبول کردیم و خاتمت آن بر این جمله است که ظاهر است. (تاریخ بیهقی). چون کار مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی مارا ظاهر گشت فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی). این نامه ها نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و سکونی ظاهر پیدا آمد. (تاریخ بیهقی). آفریدگار را در آنچه آفریده است مصلحتی است عام وظاهر. (تاریخ بیهقی). دلیل روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی). عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی خیانتی ظاهر گشت محال است. (تاریخ بیهقی). امیرک را سلطان قوی دل کرد که شغلی بزرگتر فرمائیم ترا و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است. (تاریخ بیهقی). کار دولت ناصری و یمینی و حافظی و معینی که امروز ظاهر است... هم بر این جمله رفته است. (تاریخ بیهقی).
ببین گرت باید ببینی به ظاهر
از او صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
همه ٔ نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی. (کلیله و دمنه). و رسیدن آن به خواص و عوام تعذری ظاهر دارد. (کلیله و دمنه). و به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه). تفاوت میان ملاحظت دوستان ونفرت دشمنان ظاهر است. (کلیله و دمنه). مرد هنرمند... در میان خلق ظاهر شود. (کلیله و دمنه). و حمداﷲ تعالی که مخایل مزید قدرت و دلایل مزیت بسطت هرچه ظاهرتر است. (کلیله و دمنه). هیچ اشارت نبوده است که نه در آن منفعتی و از آن فایده ای ظاهر بوده است. (کلیله و دمنه). و چنانکه ظهور آن بی ادوات آتش زدن ممکن نگردد، اثر این بی تجربت و ممارست هم ظاهر نشود. (کلیله و دمنه). و هر بنا که بر قاعده ٔ عدل و احسان قرارگیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد ودست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید. (کلیله و دمنه). گفتم زبان مصلحت آن است که کوتاه کنی که مرا کرامت ایشان ظاهر شد. (گلستان). || غیرمعما. کشف. به کشف. که رمز نباشد: مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود به ظاهر و معما نبشت و گسیل کرده آمد. (تاریخ بیهقی). صاحب برید جز بر مراد ایشان چیزی نتواندنوشت به ظاهر. (تاریخ بیهقی). || (اِ) مقابل باطن. مقابل معنی: درون من در این یکی است با بیرونم و باطنم یکی است با ظاهرم. (تاریخ بیهقی). در بیم است از قهر خدای در نهان و آشکار و ظاهر و باطن. (تاریخ بیهقی). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن... لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که در میان مکه است. (تاریخ بیهقی). حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود. (تاریخ بیهقی). خردمند به مشاهدت ظاهر هیئت باطن را بشناسد. (کلیله و دمنه). و ظاهر و باطن من به علم و عمل آراسته گردد. (کلیله و دمنه). یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران به طعنه در او سخنها گفته اند، گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم. (گلستان). گفت از پیش طایفه ای در جهان بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع، امروز خلقی اند به ظاهر جمع و به معنی پراکنده. (گلستان). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده بالای سر ایستاده همی شنید و در هیأتش نظر می کرد، صورت ظاهرش پاکیزه. (گلستان). پیغمبر مأمور به ظاهر بود. شرع به ظاهر حکم میکند. || برون. بیرون. میدان عقب شهر و قصبه. حوالی شهر و قصبه. خارج ِ. در بیرون ِ: فیروزآباد، نام قریه ای است به ظاهرهرات: به جرجان رفت و بر ظاهر شهر بر جانب مشهد داعی فروآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). منتصر این اشارت قبول کرد و بعد از استخارت نهضت فرمود و بر ظاهرِ ری فرودآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). با لشکری تمام به ظاهر بُشت نزول فرمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).به وقت حضور من نوشته های جماعتی که از ظاهر مرو هزیمت شده بودند برسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). او را درقبه ای که به ظاهر جرجان بر راه خراسان ساخته بودند دفن کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). به ظاهر استرآباد جنگی سخت کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. پیدا به هستی. مقابل نهان. || (ع ص) غالب. غلبه کننده. چیره. || زائل: هذا امر ظاهر عنک عاره، أی زائل. || (اِ) آنچه دیده شود از چیزی.
- اهل ظاهر، شیعه: جماعت جدولیان خود را اهل علم باطن نام نهادند و دیگر شیعه را اهل ظاهر. (جهانگشای جوینی). رجوع به ظاهریه شود.
- ظاهر آسمان، آنسوی آسمان که روی به آسمان دیگر دارد. (دهار).
- ظاهرالروایه، آنچه در مبسوط و جامع کبیر و جامع صغیر و سیر کبیر است. ظاهرالمذهب نیز همان است.
- ظاهر بَشره، روی پوست روئین از دو پوست بدن.
- ظاهر بلد، بیرون شهر.
- ظاهر قدم، پشت پای.
- ظاهر کردن، مکشوف کردن. آشکار کردن. پدید کردن. پیدا کردن. اظهار کردن. اعلان کردن. به ظهور آوردن. ارائه. ابراز. اجلاء. ادهان. بحثره. تبریز.
- ظاهر کف، پشت پنجه. پشت دست.
|| سخن که سامع از ذات صیغه اراده کند. || در اصطلاح درایه، ظنی الدلاله را گویند چنانچه در نص خواهد آمد. || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ظاهر، بالهاء فی اللغه الواضح.و عند النحاه هو الاسم الذی لیس بضمیر، و یسمی بالمظهر ایضاً کما عرفت فی لفظ الضمیر. و عند الاصولیین هولفظ ظهر المراد منه بنفس الصیغه؛ أی المراد المختص بالوضع الاصلی أو العرفی دون المراد المختص بالمتکلم لأنّه لو علم مراد المتکلم یکون نصاً لأن ّ مراد المتکلم هو ما سیق لاجله الکلام فبقید الظهور خرج الخفی و المشکل و المجمل و المتشابه. و بالقید الاخیر خرج النص. و هذا مبنی علی مذهب المتأخرین. فانهم شرطوا فی الظاهر ان لایکون معناه مقصوداً بالسوق اصلاً، فرقاًبینه و بین النص. فلو قیل ابتداء جائنی القوم کان نصاً فی مجی ٔ القوم لکونه مقصوداً بالسوق ففی النص زیاده ظهور و وضوح بالنسبه الی الظاهر لأنّه سیق للمقصود و لذا کانت عباره النص راجحه علی الاشاره عند التعارض. و اما المتقدمون فقالوا المعتبر فی الظاهر ظهورالمراد منه سواء کان مسوقاً له أو لا و فی النص کونه مسوقاً له سواء احتمل التخصیص و التأویل أو لا. فالظاهر عندهم اعم من النص و فی بحرالنکات حاشیهالهدایه فی باب الحیض فی مسئله جواز القربان عند انقطاع الدم الفرق بین الظاهر و الاشاره و بین النص و العباره، هو ان السوق سوقان سوق مقصود و سوق غیرمقصود و السوق المقصود لایکون الا فی النص و العباره و السوق الغیرالمقصود یکون فی الظاهر. فکل نص ظاهر و لیس کل ظاهرنصاً. و الاشاره لا سوق فیها اصلاً مقصوداً و لا غیرمقصود لأنها ابداً تکون مفهومه من لفظ مجرد من النظر الی الاسناد الذی فیه فتجردت عن السوق بالکلیه اذ لایتصور السوق فی لفظ مفرد خال عن الاسناد بخلاف الظاهر فانه ابداً یکون باسناد و کل کلام یتضمن اسناداً فهو لایخلو عن سوق ما قطعاً. غایته ان ذلک السوق قد لایکون مقصوداً و ذلک لایخل بکونه مسوقاً. فینتج ان ّ الظاهر لایخلو عن الاسناد اما مقصود أو غیرمقصود. ثم العباره یشترط فیها مطلق السّوق مقصوداً کان أو لا. فهی اعم ّ من النَّص ّ مطلقاً و مساویه للظاهر و مباینه للاشاره. و الظّاهر اعم من النص ّ مطلقاً و مساو للعباره و مباین للاشاره و النص ّ اخص ّ من الظاهر و العباره مطلقاًو مباین للاشاره - انتهی کلامه. فعلم من هذا ان الظاهر و النص ّ من انواع الکلام. و قد وقع فی نورالانوار شرح المنار ایضاً: ان ّ الظاهر و النص و المفسر و المحکم و الخفی و المشکل و المجمل و المتشابه کلها من انواع الکلام لا من انواع الکلمه لکنه قال و کذا الحال فی العباره و الاشاره و الدلاله و الاقتضاء و المفهوم من کشف البزدوی ان الظاهر و النص من انواع اللفظ مفرداً کان أو مرکباً حیث قال الظاهر ما دل ّ علی معنی بالوضع الاصلی أو العرفی و یحتمل غیره احتمالاً مرجوحاً. و قیل هو ما لایفتقر فی افادته لمعناه الی غیره. ثم قال ما قیل ان ّ قصد المتکلم اذا اقترن بالظاهر صار نصاً و شرط فی الظاهر ان لایکون معناه مقصوداً بالسوق اصلاً و ان کان حسناً لکنه مخالف لعامه الکتب. فان شمس الائمه ذکر فی اصول الفقه: الظاهر ما یعرف المراد منه بنفس السماع من غیر تأمل، کقوله تعالی: احل اﷲ البیع (قرآن 275/2). و هکذا ذکر القاضی الامام ابوزید فی التقویم و صدرالاسلام ابوالیسر فی اصول الفقه. و رأیت فی نسخه من تصانیف اصحابنا الحنفیه فی اصول الفقه: الظاهر اسم لما یظهر المراد منه بمجرد السمع من غیر اطاله فکره و لا اجاله رویه، کقوله تعالی: الزانیه و الزانی، الاَّیه (قرآن 2/24). و ذکر ابوالقاسم السمرقندی: الظاهر ما ظهر المراد منه لکنه یحتمل احتمالاً کالامر یفهم منه الایجاب و ان کان یحتمل التهدید و کالنهی یدل ّ علی التحریم و ان کان یحتمل التنزیه. فثبت بما ذکرنا ان ّ عدم السوق فی الظاهر لیس بشرط، بل هو ما ظهر المراد منه سواء کان مسوقاً أو لم یکن. و لم یذکر احد من الاصولیین فی تحدیده للظاهر هذا الشرط. ولو کان منظوراً لماغفل عنه الکل - انتهی کلام کشف البزدوی.و هکذا یفهم من العضدی حیث قال: من اقسام المتن الظّاهر، و هو ما دل ّ علی معنی دلاله ظنیه فخرج النص لکون دلالته قطعیه. فالنص ّ ما دل ّ علی معنی دلاله قطعیه وقد یفسر الظاهر بأنه بما دل ّ دلاله واضحه فیشتمل النص ّ ایضاً اذ الدلاله الواضحه اعم ّ من القطعیه و الظنیه ثم الدلاله الظنیه امّا بالوضع کالاسد للحیوان المفترس و امّا بعرف الاستعمال کالغائط للخارج من الدُبر بعد ان کان فی الاصل للمکان المطمئن، فیشتمل التعریف للمجاز و هو اقرب - انتهی. و الاَّمدی قال: ان الظاهر ما دل ّ دلاله ظنیه بالوضع أو بالعرف. فیخرج المجاز عن الحدّ. و ذکر الغزالی فی المستصفی: ان الظاهر هو الذی یحتمل التأویل، و النص هو الذی لایحتمله. کذا فی کشف البزدوی.
فائده - حکم الظاهر و النص ّ، عند الحنفیه وجوب العمل بما ظهر منهما قطعاً و یقیناً و اما احتمال المجاز فغیرمعتبر لأنّه احتمال غیرناش عن دلیل و اما عند تعارضهما فالنص ارجح لأن ّ الاحتمال الذی فی الظاهر تأید بمعارضه النص و عند الشافعیه وجوب العمل و اعتقاد حقیه المراد لا ثبوت الحکم قطعاً و یقیناً لأن ّالاحتمال و ان کان بعیداً قاطع للیقین. فالحنفیه اخذوا القطع بمعنی ما یقطع الاحتمال الناشی ٔ عن دلیل. و الشافعیه اخذوا القطع بمعنی ما یقطع الاحتمال اصلاً - انتهی.

معادل ابجد

ظاهر شخص

2096

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری